.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
کرامت معلم ها زیر پوست شهر
جواد صحرایی

شمال نیوز: جواد صحرایی- با اینکه ساعت 6 بامداد را نشان می داد و انتظار می رفت بارقه های روشنایی از زیر ابرها به صورت زمین بتابد، اما هنوز همه جا تاریکی موج می زد. زنی تنها زیر شُر شُر باران، خیره به نقطه ای، عطشناک آمدن ماشینی بود تا او را از سرمایی که پنچه در پنچه اش کشیده بود، رها کند. سرما علاوه بر زن، بی محابا هیبتش را زیر باران، به رُخ مردان سخت کوش هزارجریبی که برای یافتن نان و قوتی حلال، بستر راحت خواب را رها کرده بودند، می کشاند.

راهم را به سمت نانوایی آن سوی خیابان کج کردم. تا نانوا، نان را از کوره بیرون بیاورد و در پهنای دستانم جای دهد، یک ربعی به درازا کشید. نان بدست، راه آمده را به سوی خانه پیش گرفتم. زن دوباره در امتداد نگاهم، درست همان جای قبلی رُخ کرد. از شدت سرما، پیاپی بخار هوا را به بیرون می دماند و دستانش را برای حجم ناچیزی از گرما به هم می سابید. دقایق می گذشت و باران، در رقابت با سرمای پاییز، عرصه را بر زن تنگ می کرد. دقایقی بعد، مینی بوسی سررسید و زن معلمی را با 22 سال سابقه ی درس و مدرسه که متولیان امر در سال جاری به پاس تالیفاتش در ثبت مقالات تخصصی در همایش های ملی، چاپ کتاب و دهها افتخار علمی دیگر، لقب «دبیر نمونه ی شهر» را زیبنده اش دانسته اند، با خود همراه کرد.

فردای صبح بعد، ماجرا با همه ی ابعاد روز قبلش برای زن تکرار شد. این بار با ماشینی که در اختیارم بود، گام به گام با مینی بوس همراه شدم. ماشین با طی مسافتی کوتاه، در ایستگاه نزدیک "پارک ملت" بهشهر توقف کرد و دو زن معلم دیگر را کنار باجه ی بانک، سوار کرد.
روز سوم، نسبت قوم و خویشی من با زن قصه، جراتم را برای نزدیک شدن به او و طرح سوالی، دوچندان کرد. نزدیک زن شدم. تا مینی بوس سر برسد، گوشهایم را دقایقی مهمان حرف هایش کردم. نجیبانه از جنس نجابت معلمهای روزهای کودکی و نوجوانی ام، لب به سخن گشود:
-«مقصد ما "سفیدچاه" - یکی از بخش های هزارجریب بهشهر- است. هر روز صبح در جدالی نفس گیر با برف و سرما، من و همکارانم، یک ساعت و نیم راهِ پرپیچ و خم جاده را با ماشین می پیماییم تا دانش آموزهای مدرسه ی شبانه روزی آنجا را زیر بال دانش و تجربه مان بگیریم.»
و بعد نجیبانه تر از پاسخ قبل، در برابر این پرسشم که "با این همه سابقه ی تدریس، امتیاز، افتخار علمی و مهم تر، با دارا بودن مدرک دکتری، چرا شما را برای آن راه دور درنظر گرفتند؟" جواب داد:
- « خُب اگر من نروم، یکی دیگر باید این مسوولیت را بپذیرد. اعتراضی نداریم. دیدن زمستان بکر جاده از پشت شیشه ی ماشین، از خستگی راه می کاهد. فقط آنچه که من و همکارانم را آزار می دهد، دیرآمدن مینی بوس و به دنبال آن، سرمایی است که تا مغز استخوان آدم، نفوذ می کند.»
نجابت و مهربانی در سطرسطر حرف های معلم قصه موج می زد. عاشقانه هایش را که شنیدم، دیگر حرف در زبانم یارای چرخیدن نداشت. با او خداحافظی کردم. با خودم گفتم:

- «دولت "تدبیر و امید" که با شعار تکریمِ اصحاب دانش، قدم به عرصه گذاشت، این نوید را در دلها زنده کرد که تعظیم دانش و نکوداشت صاحبان آن- از آنچه که پیشتر بوده- افزون تر گردد اما گویا این تنها رویایی بوده که تا تعبیرش، حالا حالا باید انتظار کشید. با خودم گفتم؛ مدعیان پاسداشت علم که بر کرسی هدایت علم و اخلاق در میان دانش آموزان و معلمان جامعه تکیه داده اند، آیا می پسندند، ناموس شان را در تاریکی صبح، روانه ی کار نمایند؟ آیا شایسته نیست برای ذخایر گرانسنگ این جامعه، یعنی معلمان، ماشینی مستقل از مینی بوس عمومی تهیه می¬شد تا کلاس درس دانش آموزهای سفیدچاهی با دو ساعت تاخیر، تنها بخاطر توقف های مداوم مینی بوسی که صاحبش تا سقف ماشین، مسافرهای سخت کوش هزارجریبی و بارهایشان – از مرغ و خروس گرفته تا ارزاق دیگر – را پر می کند، برگزار نشود؟

اصلاً آیا متولیان امر در آموزش و پرورش خبر دارند، زیر پوست شهر بر معلم های نجیب چه می گذرد و چگونه کرامتی را که از آن دم می زنند، پاس نگاه داشته می شود؟


ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.326 seconds.